یکشنبه 8 اسفند 95

ساخت وبلاگ
امروز 17 اردیبهشت بود... دقیقا 19 سال هستش که دیگه بینمون نیستی... زمان خیلی زیادیه.. خیلی زیاد.. اون زمان که فوت کردی من کلاس سوم ابتدایی بودم. هیچ وقت نمیتونم اون روزها و لحظات شوم رو از یاد ببرم. دیگه نبودی که بغلت کنم که نازم رو بکشی. متاسفانه هیچ کس و هیچ کس هم نتونست جات رو برام بگیره. هیچ ساپورتی نتونست حتی اندازه نگاه هات برام مفید باشه. افتادم و بلند شدم. از زندگی سیلی خوردم تا یاد بگیرم روی پای خودم وایستم. له شدم و له کردم تا بزرگ بشم.مادر مهربونم، الان 19 ساله که نیستی. به همین سادگی این زمان گذشت. به تو میبالم که تا بودی با تمام وجود زحمت کشیدی و بدون پارتی و هیچ ساپورتی به مدارج بالای تحصیلی رسیدی. میدونم چقدر سختی کشیدی تا پرستار بشی و اینم میدونم چی شد که پزشک نشدی. بهت میبالم که الان هم بیمارستان آریای رشت برم و به همکارهای بازنشسته نشده ت اسمتو بگم فقط از نیکی ازت یاد میکنن.  خیلی سریع و مثل برق و باد روزها گذشت. پوپوی تو الان دیگه بزرگ شده و خودت بهت رمیدونی کجاست و در چه حاله...دیشب داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر بودنت زندگیمون رو عوض میکرد. کسی اینو نمیفهمه جز خودم. هیشکی نمیفهمه که اگر بودی من دوبله اون چیزی که هستم میبودم. مهم نیست.. این موقع بهترین جمله اینه که بگیم تقدیر بود و سرنوشت. متاسفم واسه خودم که توی روزهای شلوغ زندگیم گمت کردم. هرچی که دارم از توست اما نتونستم کوچکترین دین نسبت بهت رو ادا کنم. اینقدر درگیر روزمرگی و اپلای و کار و پول شدم که یادم رفته گاهی بهت سر بزنم. توی سالگردت به یادت باشم.  هر زمان که اتفاق های مهم زندگیم رو به خاطر روزمرگی فراموش میکنم از خودم متنفر میشم. دوست دارم داد بزنم سر خودم که چرا... چرا و چرا و یکشنبه 8 اسفند 95...
ما را در سایت یکشنبه 8 اسفند 95 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpoopuc بازدید : 125 تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1401 ساعت: 21:21